این شبا، وقتی سرمو میذارم روی بالشت و احساس میکنم الانه که از شدت خستگی بیهوش بشم، چشام که روی هم میره مغزم پر از فکر میشه، انقدرررر زیادن که یهو میبینم چند ساعت گذشته و من نتونستم بخوابم، این روزا که باید خوشحال ترین آدم دنیا باشم از اینکه آرزوهام دارن تک تک برآورده میشن اندازه ی یه کوه، غم توی سینهم دارم، اتفاقات این چند روزی که گذشت برای من قابل هضم کردن نیست، حرفایی که از نزدیکترین آدمای دنیا شنیدم تو این چند روز تا ابد هضم نمیشن، نبودن مادربزرگم تو
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت